دست نوشته های کاتب ۱۰ ساله رو از اینجا بخونید. (قسمت هفتم)
هر هفته با یه قصه و اتفاق جدید از سری قصه های خط خطی دات کام همراه آی تی گفت باشین.
به نام خدا
قصه های خط خطی دات کام
نویسنده : لیلا قربانی
تصویرگر : اکرم رمضانی
داستان این قسمت: گذشته، حال، آینده
سرم این روزا خیلی شلوغه، درسته که مثل سال قبل نصف روز مدرسه نیستم اما خودمونیم این کلاسای آنلاین همچینم راحت نیست! گفتم کلاس آنلاین! یاد پارسال این موقعها افتادم.
تو کلاس سربه سر هم میذاشتیم،گل کوچیک میزدیم، ادای بازیگرا و خواننده ها را در میوردیم. ولی حالا تنها تو خونه، هر کسی یه رفیق جان دستشه! اگه حال اینترنت خوب باشه بشه یه ویسی، پیامی چیزی فرستاد.
راستی فکر کنید اگه دیگه آموزش حضوری نداشته باشیم چی میشه! یعنی از کلاس اول تا آخر دانشگاه هممون به کمک این رفیق جانها به هم متصل بشیم! قبل از اومدن مدرسه به شکل امروزی یا بهتره بگم قبل کرونا هم مکتب بوده و فقط بچه های عیون درس میخوندن! نمیدونم امشب چی شده دلم میخواد قدیم و الان و بعدها رو هی مقایسه کنم!
من که فکر میکنم زندگی الان خیلی بهتره! هر چقدرم بابابزرگ هی خاطره بگه از قدیم و اینکه آدما خیلی باهم بهتر بودن اما زندگیشون نسبت به ما خیلی سخت بوده. مثلن فکر کنید نه کولر بوده، نه بخاری نه شوفاژ. حموم هم که بهش میگفتن گرمابه عمومی بوده! مادرا کل وقت تو آشپزخونه هایی بودن که از خونه فاصله داشته و نمیتونستن با بچه ها حرف بزنن! و کلی اشکال به قدیم میتونم بگیریم که شما بشینید و چند ساعت بخونید.
آهان یادم اومد چرا این مدلی شدم. تقصیر اداره برق بود. پریشب وقتی داشتم آخرین گلدونا را مرتب میکردم که بیام و شروع کنم براتون خاطره ها را خط خطی کنم، یه دفه همه جا خاموش شد و صدای جیغ نوید مو به تنمون سیخ کرد. تا شمع پیدا کنیم و نوید رو آروم کنیم کلی طول کشید. حتی طوری گازی هم نداشتیم روشن کنیم.
وقتی با یه شمع برگشتم سر میز دیدم رفیقم جان در بدن نداره و نمیشه ازش کمک خواست. یادم رفته بود بزنمش به شارژ! خاموشش کردم که حداقل اونم یه استراحتی بکنه این وسط. نور شمع خوب بود. یاد کتابا افتادم که نوشته بود دانشمندا زیر نور شمع شب تا صبح مطالعه میکردن و مینوشتن و خلاصه ! منم جو گیر شدم. اول یه چند خط نوشتم دیدم بی رفیق نوشتن خیلی سختمه. برا همینم یه کتاب پیدا کردم و شروع کردم به خوندن! در مورد تاریخ بود.
اونجا بود که یه چیز دیگه دستم اومد. دیدید وسط تابستون تو گرما میشینیم زیر کولر و خنک میشیم. ولی قدیم این خبرا نبوده! مردم عادی کولر نداشتن! فقط شاه بوده که خدم و حشم با پرای بزرگ که بهش میگن بادبزن بادش میزدن و اونم از این حق انحصاری که هیچ بنی بشری نداشت حسابی کیف میکرد!
من زیر نور شمع کلی کتاب خوندم. اما خیلی سخت بود. هیچی برق نمیشه! بقیهام دور شمع جمع شده بودن و از خاطرههای قدیم میگفتن! از همه جالبتر این بود که بابابزرگ آخرش گفت برق نعمته! این یعنی الان بهتر از قدیمه! و میشه با برق و تلویزیون و موبایل و رفیق جان و هزارتا وسیله ی اختراعی جدید اون صمیمیت رو داشت! فقط باید یه کم بیشتر هوای همو داشته باشیم! هرازگاهی برق رو ببندیم و دور یه شمع جمع بشیم و برای هم خاطره بگیم!
شما چی؟ نمیخوایید خاطره خط خطی را برا دوستانتون بگید! به نظر من که بگید!
تا خط خطی بعد مراقب خودتون باشید.