قصه های خط خطی دات کام (قسمت پنجم)
دست نوشته های کاتب ۱۰ ساله رو از اینجا بخونید.
هر هفته با یه قصه و اتفاق جدید از سری قصه های خط خطی دات کام همراه آیتی گفت باشین.
نویسنده : لیلا قربانی
تصویرگر : اکرم رمضانی
داستان این قسمت: استارتاپ
امروز جای هیچکدومتون خالی نباشه! چون یه اتفاق بدی افتاد. نتایج کنکور اعلام شد و سعید قبول نشد! حتما تو دلش فکر میکرد من از شنیدن این خبر خوشحالم و وقتی بابا و مامان شروع به ملامتش کردن، تو دلم کلی بهش خندیدم. اما اصلن اینجوری نبود. هر چند همیشه سرکوفت اون چندتا شوید روی سرشو و هیکل ورزشکاریشو تو سر من میزنه و چپ و راست چون من داداش کوچیکشم امرو نهی میکنه، اما اصلن از وضعیت امروز خوشحال نبودم. حتی وقتی مامان بابا شروع کردن به غر زدن سر سعید من سارا و نوید رو بردم پایین خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ که حواسشون را پرت کنم!
بابابزرگ زیاد تعجب نکرد و به مادربزرگم که مثل بالایی ها شروع به غر زدن کرد گفت، قرار نیست همه دانشگاه قبول بشن! سعید باید راه خودشو پیدا کنه! بماند نوید انقدر گلدونا را دستکاری کرد که بابابزرگ هر سه نفرمونم به راه پله ها تبعید کرد!
اما حرف بابابزرگ منو کنجکاو کرد. یعنی چی باید راه خودشو پیدا کنه. برای همین وقتی نوید به نشانهی قهر پشت سارا خودشو قایم کرده بود، سارا و من دکمه رفیق را زدیم و رفتیم تو دنیای اطلاعات حضرت گوگل. یک دقیقه بعد دو نفری هاج و واج به هم نگاه میکردیم که این همه متن! ما باید کدوم را بخونیم! من طاقت نیاوردم و رفتم در را آروم زدم. بابابزرگ در را باز کرد و نوید که اشتباهی فکر کرد در را باز کردن برامون بریم داخل با پاهای کوچولوش مستقیم رفت و پاهای بابابزرگو بغل کرد. و چون نوید مثل دداش رضای کاتبش بدشانس نبود که پس گردنی هم بخوره، با بدرقه شاهانه ای داخل شد.
وقتی من و سارا معنی راه خودشو پیدا کنه رو پرسیدیم، بابابزرگ گفت قبلن همه به یه سنی که میرسیدن میرفتن سراغ یه کاری و بعد هم برا خودشون اوستا میشدن! مثل نجار، نانوا، بزاز، خیاط، بنا و …
حالا فهمیده بودیم که باید به سعید که علاقه ی زیادی هم به درس خوندن نداشت، بگیم بره سراغ یه کاری! اما چه کاری! به قول بابا الان نصف ملت بیکارن!
دوباره رفتیم سر وقت رفیق تبلت و ازش خواستیم در مورد کسب و کار پیدا کردن بهمون کمک کنه! و اینکه یادم نره بگم خلی رفیق بامرامیه! کلن نمیزاره لنگ بمونی و یه لیست مقاله و عکس و فیلم برات ردیف میکنه!
تو مطالب راه خودتون رو پیدا کنید، با واژه استارتاپ آشنا شدیم! تعریفشم خلاصه وار این بود که بتونید چند نفره یه ایده خوب برای کسب و کار پیدا کنید و به درآمد برسید! اینجا بود که سارا خواهر باهوشم که آی کیوش به خودم رفته گفت مثلن سعید یه کار تو خونه خودمون انجام بده! اما سعید چه کاری میتونست تو خونه انجام بده! اینجا بود که خرابکاری نوید و داد مادربزرگ تو ذهنمون یه جرقه روشن کرد! گلدونا! سعید هم مثل پایینی ها عاشق گل و گلدون بود! حتی چند بار خودش کلی گلدون برای بابابزرگ از پول تو جیبیهاش خریده بود و سرکوفتشم سر هر ماه به من میزد!
و اینجوری بود که بعد از خوابیدن بگومگوهای مامان و بابا و اراحتی سعید، ما ایده استارتاپمون را گفتیم. و اینکه همه میتونیم تو خونه به این کار کمک کنیم و درآمد خوبی ازش به دست بیاریم! مامان بابا اول شوکه شدن، اما بعد که ذوق و شوق سعید رو دیدن اونام به گروه ما ملحق شدن!
بله آقا سعید من از ناراحتیت خوشحال نشدم! اما کیه که قدرمو بدونه!
خب شمام اگه کسی کنکور قبول نشده به جای سرکوفت و ملامت و هزار و یک عکس العمل نامناسب مثل ما از هوشتون کمک بگیرین! منم این موضوع استارتاپ رو تو نوشتههای بعدی بیشتر توضیح میدم! و تا یادم نرفته اینم بگم که خط خطی دات کام رو به همه ی دوست و اقوام و آشنا توصیه کنید… فعلن تا بعد!